اعتقاد داشت یک روز زندگی برای فهم معنا و کشف راز آن کافی ست... و افسوس می خورد به حال آنها که سال ها زندگی کرده اند و هیچ نفهمیده اند.. گفت باید آدم ها را از این خواب بیدار کنم... شاید باور نکنی! ولی وقتی رفت تا رازش را در گوش اولین نفر زمزمه کند ، ناگهان آن فرد برآشفت و آنقدر او را زد تا کشته شد...! و من هنوز شوکه ام! که چرا؟ این ها را امروز در اتوبوس یک مگس برایم تعریف کرد که عزیزترین برادرش را از دست داده بود و اصرار داشت من جوابش را بدهم که چرا...
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: متن ادبی و شعر ، ،
برچسبها:
تاريخ : یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:یک روز زندگی"اعتقاد داشت "باید آدم ها را از این خواب بیدار کنم"در گوش اولین نفر زمزمه کند"اتوبوس یک مگس, | 20:46 | نویسنده : سیامک |