تاریخ : چهار شنبه 22 بهمن 1393
بازدید : 906
نویسنده : سیامک

 

 

 

 

چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ

ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ میلیارد و اون یکی چند هزار ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ تومن ﮔﺮﻓﺖ ﻭ...ﺭﻓﺖ ؛ و ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ!!!

سی سال پیش،پشت میدان مین،چند نفر رفتند معبر باز کنند" یکیشون

ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، دوستانش ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩن ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ !! ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

« ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ؛ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻟﻪ!!»

ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ!!

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: مطالب روز به رنگ انتقاد , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ-ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ میلیارد-میدان مین-ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ- ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ-ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ,
تاریخ : جمعه 10 بهمن 1393
بازدید : 981
نویسنده : سیامک

 

 

یک روز ملاصدرالدین برای تعمیر  بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را

بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد الاغ هم به سختی از...

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: مطالب روز به رنگ انتقاد , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: جایگاه رفیع-ملاصدرالدین-تعمیر بام خانه-مصالح ساختمانی-الاغ -خر از پله بالا می رود-سقف اتاق ,
تاریخ : شنبه 20 دی 1393
بازدید : 748
نویسنده : سیامک

 

 

بهش گفتم: چرا هر بار وایمیسی و از شوهرت کتک میخوری؟ 

گفت: اگر خودمو نندازم جلو، شروع می‌کنه خودش رو می‌زنه،

اونقدر می‌زنه تا داغون شه، 

آخه موجیه دست خودش نیست ... !

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: موجی"چرا هر بار وایمیسی"کتک "خودش رو می‌زنه"آخه موجیه ,
تاریخ : شنبه 29 آذر 1393
بازدید : 604
نویسنده : سیامک

 

پادشاه راگفتند شخصی در روستا شباهت زیادی به شما دارد.

دستور داد که او را حاضر کنند.

او را اوردند...

شاه با تمسخراز او پرسید:

با این شباهت زیاد آیا مادرت در کاخ پدرم كنيز بوده؟

گفت خیر،اما پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده !!!!

 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: شباهت"پادشاه"روستا"تمسخر"مادرت در کاخ پدرم كنيز بوده؟"باغبان کاخ ,
تاریخ : سه شنبه 6 آبان 1393
بازدید : 1014
نویسنده : سیامک

 

توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت : می خورم به سلامتی 2 بوسه !!

بعد همه خندیدن و همهمه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!

گفت :اولیش اون بوسه ای كه مادر بر گونه بچه تازه متولد شده ميزنه و بچه نمی فهمه !

دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه...!!!

 

 



:: موضوعات مرتبط: متن ادبی و شعر , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: بوسه ی مادر"توی یه جمعی یه پیرمردی" به سلامتی 2 بوسه"مادر"بچه تازه متولد شده"نمی فهمه ,
تاریخ : دو شنبه 14 مهر 1393
بازدید : 673
نویسنده : سیامک

 

دوستی میگفت:

یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک میکردم

یه پسر 5 6 ساله امد گفت یه ادامس میخری....

بقیه در ادامه مطلب

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: دنیای مجازی"تو پارک نشسته بودم "فیس بوکمو چک میکردم"ادامس میخری"رویاهاتو اونجا میسازی ,
تاریخ : پنج شنبه 23 مرداد 1393
بازدید : 559
نویسنده : سیامک

 

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺷﺖ ...
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ
ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺒﺮﯾﻤﺖ ﺍﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ:ﭼﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﯽ؟
ﮔﻔﺖ : آﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ...
ﮔﻔﺖ:ﭼﯽ ﻫﺴﺖ ...
ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ ...
ﮔﻔﺖ: مثل اينكه ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﻮ ﺩﺍﺭﯼ ...
ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﻧﮕﺎﺭﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺖ
ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ،ﻗﺎﻣﺖ
ﺧﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻗﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻨﯽ ..
ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ...
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ...
ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ ...
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ:
""ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ نمیاد!!!"

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ نمیاد"ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺷﺖ"ﺑﺒﺮﯾﻤﺖ ﺍﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ"ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ ,
تاریخ : سه شنبه 24 تير 1393
بازدید : 583
نویسنده : سیامک

 

در يک غروب جمعه ، پيرمردي مو سپـيد ، در حالي که دختر جوان و زيبايي

بازو به بازويش او را همراهي مي کرد وارد يک جواهر فروشي شد و به

جواهرفروش گفت:.....

بقیه در ادامه مطلب...

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: :پيرمردي مو سپـيد با دختری جوان و زيبا"انگشتر مخصوص"مرد جواهرفروش"چـِک"روز دوشنبه که بانکها باز مي شه , ,
تاریخ : چهار شنبه 7 خرداد 1393
بازدید : 976
نویسنده : سیامک

 

پسرم بیا پای تخته به چند تا سوال جواب بده

: بفرمایید بپرسید خانم معلم

- : جانداران به چند گروه تقسیم میشن ؟

: چهار گروه خانم معلم

- : به نظرم اشتباه جواب دادی ولی حالا بشمار ببینم...

: گیاهان ، حیوانات ، انسانها و بچه ها

- : بچه ها مگه انسان نیستن ؟

: حق با شماست خانم معلم پس میشن سه گروه

- : خیلی خوب دوباره بشمار

: گیاهان ، حیوانات و بچه ها

- : پس انسانها چی شدن ؟

 : اونایی که قلباشون پر از عشق و محبت بود تو گروه بچه ها موندن

 بقیه هم رفتن به گروه حیوانات ، خانم معلم ...

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: جانداران چند گروهند , , , "گیاهان ، حیوانات ، انسانها و بچه ها"خانم معلم ,
تاریخ : چهار شنبه 18 دی 1392
بازدید : 729
نویسنده : سیامک

 

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست،

ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود...

بقیه داستانک در ادامه مطلب...

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: عاشقانه ترین لحظه"زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود"شوهرش در آشپزخانه نشست بود"قهوه‌اش"۲۰ سال پیش ,
تاریخ : سه شنبه 10 دی 1392
بازدید : 574
نویسنده : سیامک

 

 

نابینا : مگر شرط نکردیم از گیلاسهای این سبد یکی یکی بخوریم ؟

 بینا : آری

 نابینا : پس تو با چه عُذری سه تا سه تا می خوری ؟

 بینا : تو حقیقتا" نابینایی ؟!

 نابینا : مادرزاد

 بینا : چگونه دریافتی من سه تا سه تا می خورم ؟!

 نابینا : آن گونه که من دو تا دو تا می خورم و تو هیچ معترض نمی شوی !

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان نابینا و بینا , , , "از گیلاسهای این سبد یکی یکی بخوریم "من سه تا سه تا می خورم ,
تاریخ : جمعه 18 مرداد 1392
بازدید : 700
نویسنده : سیامک

پدرش بهش گفت این 1000تا چسب زخم رو بفروش تا برات کفش بخرم …

 بچه نشست با خودش فکر کرد یعنی باید آرزو کنم 1000  نفر یه جاشون

زخم بشه تا من کفش بخرم ؟

ولش کن ، همین خوبه …

 



:: موضوعات مرتبط: متن ادبی و شعر , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: ولش کن"1000تا چسب زخم"چسب زخم رو بفروش تا برات کفش بخرم "1000نفر یه جاشون زخم بشه تا من کفش بخرم ؟ ,
تاریخ : پنج شنبه 13 تير 1392
بازدید : 742
نویسنده : سیامک

ستارخان نوشته بود:

من هیچ وقت گریه نمیکنم چون اگه اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران زمین میخورد .اما....



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: ستارخان"آذربایجان"مشروطه"علف رو از ریشه درآورد"خاک می خوریم اما خاک نمی دهیم ,
تاریخ : یک شنبه 30 بهمن 1391
بازدید : 720
نویسنده : سیامک

دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟

مهمان با مهربانی جواب داد:بله.

دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن

دربین اونا یک عروسک باربی هم بود.

مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟

و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی. اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید

دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:

اینو بیشتر از همه دوست دارم. مهمان با کنجکاوی پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!

دخترک جواب داد: آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه

و دوستش داشته باشه ، اونوقت دلش میشکنه



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: دختر کوچک"مهمان"عروسکها"بانمک بودن"کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟"باربی"خوشگل نیست"اونوقت دلش میشکنه ,
تاریخ : سه شنبه 28 شهريور 1391
بازدید : 1040
نویسنده : سیامک

پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری

آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست!

پرستار مجبور شد چند بار ....

بقیه داستانک در ادامه مطلب...



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: پیرمرد و سرباز"مردی با یونیفرم ارتشی"پرستار"آقا پسر شما اینجاست"جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت"صداهای شبانه بیمارستان"ویلیام گری ,
تاریخ : دو شنبه 6 شهريور 1391
بازدید : 841
نویسنده : سیامک

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم...

بقیه داستانک در ادامه مطلب...



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: دختری با روح بزرگ"دخترم آوا"شیر برنج"فقط چند قاشق"می خوام سرمو تیغ بندازم"آوا اشک می ریخت"دختر شما , آوا , واقعا فوق العاده ست"شیمی درمانی ,
تاریخ : پنج شنبه 2 شهريور 1391
بازدید : 955
نویسنده : سیامک

شخصی مادر پیرش را  در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد.

روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود:آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود:

او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل

بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: مادر پیرش"زنبیلی"حضرت عیسی"او را شوهر بده"تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟ ,
تاریخ : سه شنبه 31 مرداد 1391
بازدید : 889
نویسنده : سیامک

یکی از دوستام تعریف می کرد:با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم

یه بچه ی ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو...

بقیه داستانک را در ادامه مطلب بخونید...



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: مسافر اتوبوس (داستانک طنز)"اتوبوس"بچه"شکلات کاکایویی"یه گاز بزرگ زدم"دستشویی"روی شکلاتا مسهل میمالیم ,
تاریخ : شنبه 28 مرداد 1391
بازدید : 822
نویسنده : سیامک

چكش برگشت خورده بود. طلبكار با مأمور درب خانه آمد و صدایش را

بلند كرد ،بی تاب شد و فریاد زد ای خدا!به دادم برس !كجایی!

ندایی در درونش پاسخ داد: تو كجایی!



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: توكجایی!"چكش برگشت خورده"طلبكار با مأمور"فریاد زد ای خدا!ندایی در درونش ,
تاریخ : سه شنبه 26 مرداد 1391
بازدید : 707
نویسنده : سیامک

-بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
-بله حتماً. چه سوالی؟
-بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

-مرد با عصبانيت پاسخ داد : اين به....

لطفا ادمه مطالب را بخوانید



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستانک "دوست دارم با شما شام بخورم"بابا ! يك سوال از شما بپرسم"راي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟"20 دلار"عصباني شد"تقاضاي پول كردي ,
تاریخ : سه شنبه 24 مرداد 1391
بازدید : 1130
نویسنده : سیامک

مرد درحال تمیز كردن اتومبیل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 6 ساله اش

تكه سنگی برداشته و به روی ماشین خط می اندازد .  

مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و چندین....

لطفا ادمه مطالب را بخوانید



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان مرد عصبانی"تمیز كردن اتومبیل "ر وری ماشین خط می اندازد"شكستگی"انگشتان دست خود را از دست داد ,
تاریخ : جمعه 20 مرداد 1391
بازدید : 842
نویسنده : سیامک

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ 

هیچکس جوابی نداد کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا..

بقیه را در ادمه مطالب بخوانید



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان عشق یک دختر"معلم"چه کسی می دونه عشق چیه؟"لنا یکی از بچه های کلاس"اشک تو چشاش جمع شده بود"با خودم عهد بستم ,
تاریخ : سه شنبه 17 مرداد 1391
بازدید : 795
نویسنده : سیامک

خوشبختي ما در سه جمله است : تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا 
ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :

حسرت ديروز،

             اتلاف امروز،

                             ترس از فردا

در ادامه مطالب داستانک مرتبط با این موضوع را هم بخوانید..



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: خوشبختي در سه جمله"تجربه از ديروز , استفاده از امروز , اميد به فردا"تباه"داستانک ,
تاریخ : جمعه 30 تير 1391
بازدید : 1029
نویسنده : سیامک

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر 10 ساله‌اى

وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسید: بستنى...

بقیه را در ادمه مطالب بخوانید



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: بستنى با شکلات یا انعام؟"داستانک"خدمتکار براى سفارش گرفتن"دستش را در جیبش کرد"بستنى خالى چند است؟ ,
تاریخ : سه شنبه 13 تير 1391
بازدید : 892
نویسنده : سیامک

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:  «نصف قلمرو پادشاهی ام را

به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا

ببیند چطور می شود شاه را...



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان خوشبخت ترین آدم !"پادشاهی پس از اینکه بیمار شد"نصف قلمرو پادشاهی"معالجه"تمام آدم های دانا"پیراهنش"لئو تولستوی ,

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم محتوای مطالب این وبلاگ بر وفق مرادتون باشه.در بین موضوعات حرفهای دلم رو نیزآوردم که از زبان خودمه"نظر یادتون نره

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جلگه حیات و آدرس siyamak62.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com