آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ
ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ میلیارد و اون یکی چند هزار ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ تومن ﮔﺮﻓﺖ ﻭ...ﺭﻓﺖ ؛ و ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ!!!
سی سال پیش،پشت میدان مین،چند نفر رفتند معبر باز کنند" یکیشون
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، دوستانش ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩن ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ !! ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
« ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺪﺍﺭﻛﺎﺕ ﮔﺮﻓﺘﻢ ؛ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻟﻪ!!»
ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ!!
یک روز ملاصدرالدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را
بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد الاغ هم به سختی از...
بهش گفتم: چرا هر بار وایمیسی و از شوهرت کتک میخوری؟
گفت: اگر خودمو نندازم جلو، شروع میکنه خودش رو میزنه،
اونقدر میزنه تا داغون شه،
آخه موجیه دست خودش نیست ... !
پادشاه راگفتند شخصی در روستا شباهت زیادی به شما دارد.
دستور داد که او را حاضر کنند.
او را اوردند...
شاه با تمسخراز او پرسید:
با این شباهت زیاد آیا مادرت در کاخ پدرم كنيز بوده؟
گفت خیر،اما پدرم باغبان کاخ مادرتان بوده !!!!
توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت : می خورم به سلامتی 2 بوسه !!
بعد همه خندیدن و همهمه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!
گفت :اولیش اون بوسه ای كه مادر بر گونه بچه تازه متولد شده ميزنه و بچه نمی فهمه !
دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه...!!!
دوستی میگفت:
یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک میکردم
یه پسر 5 6 ساله امد گفت یه ادامس میخری....
بقیه در ادامه مطلب
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺷﺖ ... ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯼ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺒﺮﯾﻤﺖ ﺍﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ... ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ:ﭼﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﯽ؟ ﮔﻔﺖ : آﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ... ﮔﻔﺖ:ﭼﯽ ﻫﺴﺖ ... ﮔﻔﺖ: ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ ... ﮔﻔﺖ: مثل اينكه ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﻮ ﺩﺍﺭﯼ ... ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ؟ ﮔﻔﺖ: ﺍﻧﮕﺎﺭﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺖ ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ،ﻗﺎﻣﺖ ﺧﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻗﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻨﯽ .. ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ... ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ... ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ ... ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ""ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ نمیاد!!!"
در يک غروب جمعه ، پيرمردي مو سپـيد ، در حالي که دختر جوان و زيبايي
بازو به بازويش او را همراهي مي کرد وارد يک جواهر فروشي شد و به
جواهرفروش گفت:.....
بقیه در ادامه مطلب...
پسرم بیا پای تخته به چند تا سوال جواب بده
: بفرمایید بپرسید خانم معلم
- : جانداران به چند گروه تقسیم میشن ؟
: چهار گروه خانم معلم
- : به نظرم اشتباه جواب دادی ولی حالا بشمار ببینم...
: گیاهان ، حیوانات ، انسانها و بچه ها
- : بچه ها مگه انسان نیستن ؟
: حق با شماست خانم معلم پس میشن سه گروه
- : خیلی خوب دوباره بشمار
: گیاهان ، حیوانات و بچه ها
- : پس انسانها چی شدن ؟
: اونایی که قلباشون پر از عشق و محبت بود تو گروه بچه ها موندن
بقیه هم رفتن به گروه حیوانات ، خانم معلم ...
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست،
ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود...
بقیه داستانک در ادامه مطلب...
نابینا : مگر شرط نکردیم از گیلاسهای این سبد یکی یکی بخوریم ؟
بینا : آری
نابینا : پس تو با چه عُذری سه تا سه تا می خوری ؟
بینا : تو حقیقتا" نابینایی ؟!
نابینا : مادرزاد
بینا : چگونه دریافتی من سه تا سه تا می خورم ؟!
نابینا : آن گونه که من دو تا دو تا می خورم و تو هیچ معترض نمی شوی !
پدرش بهش گفت این 1000تا چسب زخم رو بفروش تا برات کفش بخرم …
بچه نشست با خودش فکر کرد یعنی باید آرزو کنم 1000 نفر یه جاشون
زخم بشه تا من کفش بخرم ؟
ولش کن ، همین خوبه …
ستارخان نوشته بود:
من هیچ وقت گریه نمیکنم چون اگه اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران زمین میخورد .اما....
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی. اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:
اینو بیشتر از همه دوست دارم. مهمان با کنجکاوی پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد: آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه
و دوستش داشته باشه ، اونوقت دلش میشکنه
پرستار، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری
آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست!
پرستار مجبور شد چند بار ....
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم...
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد.
روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود:آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود:
او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل
بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟
یکی از دوستام تعریف می کرد:با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم
یه بچه ی ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو...
بقیه داستانک را در ادامه مطلب بخونید...
چكش برگشت خورده بود. طلبكار با مأمور درب خانه آمد و صدایش را
بلند كرد ،بی تاب شد و فریاد زد ای خدا!به دادم برس !كجایی!
ندایی در درونش پاسخ داد: تو كجایی!
-بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟ -بله حتماً. چه سوالی؟ -بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟ -مرد با عصبانيت پاسخ داد : اين به....
لطفا ادمه مطالب را بخوانید
مرد درحال تمیز كردن اتومبیل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 6 ساله اش
تكه سنگی برداشته و به روی ماشین خط می اندازد .
مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و چندین.... لطفا ادمه مطالب را بخوانید
مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و چندین....
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا..
بقیه را در ادمه مطالب بخوانید
خوشبختي ما در سه جمله است : تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :
حسرت ديروز،
اتلاف امروز،
ترس از فردا
در ادامه مطالب داستانک مرتبط با این موضوع را هم بخوانید..
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر 10 سالهاى
وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى...
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را
به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا
ببیند چطور می شود شاه را...
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جلگه حیات و آدرس siyamak62.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
RSS