داستان زندگی ستاره
* : حالا سر فرصت برات همه چیزو ، مفصل تعریف میکنم ، فقط اینو بگو ، امروز ساعت چند ؟ کجا ؟ دلم واست یه ذره شده مهربونم ...

** : ( سکوت ) .

* : الو ... ستاره ... صدامو داری ؟ ... الو ...

** : (با صدایی محزون)سعید جان ... میخوام یه چیزی رو بهت بگم ، همینجا ... پشت تلفن ، فقط تو حرفم نیا ... بذار کامل برات توضیح بدم .

* : بگو عزیز دلم ... دو تا چیز بگو .

** : من ... (با صدایی آهسته) ازدواج کردم ...

* : (با لحن شکایت) چی ؟ چی گفتی ستاره ؟ اصلاً شوخیه قشنگی نیستا ...

** : قرار شد نیای تو حرفم ...

* : (یه نفس عمیق ) (با صدای گرفته و سنگین) ببخشید ... ادامه بده .

** : یکی از کله گنده های بازار ، تموم تلاششو کرد که آقام ورشکست بشه و موفق هم شد ، آقام موندو یه خروار چک برگشتی و سفته های امضا شده ی دست مردم ، دیگه خودشم ناامید شده بود و چشم به در داشت تا مامورا بیانو اونو با خودشون ببرن ، تا اینکه یه شب همون نامرد که باعث و بانیه این اتفاق شوم بود ، اومد خونمون ،  و تمام چک و سفته ها رو هم ، که ازینور و اونور خریده بود رو گذاشت جلوی آقامو گفت : اومدم خواستگاریه دخترت ...

* : (صدای بلند) واااااااااااای ، آخه چرا آقات قبول کرد ؟

** : آقام کلی مخالفت کرد ... (یه سکوت نسبتا طولانی) اما اینقدر من اصرار کردم تا از سر ناچاری اونم تن به این خفت دادو راضی شد تا دخترشو برای یه پیرمرد که از خودش بزرگتره ، عقد کنن (و سوکتی طولانی تر از سکوت قبل) ... سعید ... منو ببخش ... به خدا مجبور بودم ... منو ببخش

* : (با صدای کاملا خشک و جدی) از زندگیت راضی هستی ؟ خوشبختی باهاش ؟

** : (گریه ... هق هق) زندگی واسم جهنمه سعید ، جهنم ... حتی اجازه بیرون رفتن از خونه رو هم ندارم ... درو قفل میکنه و میره ... اگه هم قفل نمیکرد جرأت نمیکردم برم بیرون ... آخه با اینکه پیره اما دست سنگینی داره ... چند بار کتکم زد طوری که تا چند روز تموم بدنم درد میکرد ... خودش هم ، هر چند شب یه بار میاد ، یه سری خرت و پرت واسه خوردن میاره و ......... بعدش هم میره ...

* : (گریه) (صدای بلند) بس کن ستاره .. بس کن ... خواهش میکنم ... لعنت به این زندگی ... تف به ذات هر چی نامرده ... من این حیوونو ادبش میکنم ، مطمئن باش

** : میخوای چکار کنی ؟ خریت نکنی سعید ...

* : نمیدونم ... نمیدونم ...

** : اون همه جا آدم داره ... به خدا اگه بلایی سرت بیاره ، خودمو میکشم سعید ... تورو خدا خریت نکن ...

* : (با صدای گرفته و محزون ) میگی چکار کنم ستاره ی من ؟ نمیتونم رنج تورو تحمل کنم ... به خدا نمیدونم چکار کنم ... (سکوت) ... (با صدای روشن و امیدوار) آهان ... ستاره ، گوش کن ببین چی میگم ... تو محلمون یه بنده خدایی هست که همه بهش میگن "حاج عمو" ... مرد لوتی و با مرام و با خداییه ... وضع مالیش هم خوبه ، دستی تو کار خیر هم داره ... امروز میرم پیشش ، میدونم که دست رد به سینم نمیزنه ، اون حتما کمکمون میکنه ... خیالت راحت باشه گلم ... تا سعیدو داری غم نداشته باش ، خدابزرگه ، مطمئن باش نمیذارم زندگیت اینجوری ادامه پیدا کنه ... حالا بخند ستاره ی قشنگم ، آخه صدای خنده هات آرومم میکنه ...

** : (خنده) سعید دوستت دارم ... دوستت دارم ... عاشقتم ... حالا یه چیزی بگم که با هم بخندیم ، پیرمرده یه پیرهن زرشکی داره که خاطرشو خیلی میخواد ... دیوونشه ... نمیدونم چرا اینقدر دوسش داره ؟ ... به هر حال ، امروز داشتم پیرهنشو اتو میزدم ، حواسم پرت شد ، پشت پیرهن جای اتو موند ، اونم گیج تر از من تنش کرد ، اصلا هم متوجه نشد ، آخ که امروز چقدر بهش بخندن ... (خنده)

* : (خنده) ایول ... کار خوبی کردی ...

** : (سکوت) اما فکر کنم امشب حسابی کتکم بزنه ...

* : (لحن عصبانی) غلط میکنه نکبت ... ستاره جان ، من همین الآن میرم پیش حاج عمو ، نباید یه لحظه هم دیر کرد ... فعلا خداحافظ ...

** : خوش خبر باشی سعیدم ... خداحافظ عزیزم ...

 

( سعید خودشو به سرعت به دفتر حاج عمو رسوند ... همون لحظه هم حاج عمو ، لبخند به لب و تسبیح به دست ، رسید دم دفتر ... خیلی گرم (مثه همیشه) با سعید برخورد کردو باهم رفتن داخل ...  )

* : حاج عمو ، شدیداً به کمکتون احتیاج دارم ... خدا خیرتون بده ... نمیدونم اگه شمارو نداشتم باید چکار میکردم .

# : امیدت به خدا باشه پسرم ، من فقط یه وسیلم ... حالا بگو ببینم چی شده ؟

* : راستش حاج عمو ...

# : نه ... نه ... اول اجازه بده من کتمو در بیارم ، دوتا چایی قند پهلو بیارم ، گلوتو تازه کنی بعد با هم گپ بزنیم .... یا علی ...

(حاج عمو رفت چای بریزه و صدای درو شنید که محکم بسته شد ...)...


(سعید توی کوچه ها ، بی هدف قدم میزد و توی نگاهش نفرت و خشم زبونه میکشید ... همش تصویر اینکه "حاج عمو کتشو در آوردو یه پیرهن زرشکی به تن داشت که پشتش جای اتو مونده بود " توی سرش رژه میرفت و سوزان تر میکرد آتش نفرت نگاهش رو ...)

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانک ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:داستان زندگی ستاره"بگو , امروز ساعت چند ؟"الو ,,, ستاره"کله گنده های بازار"چک برگشتی"کتکم زد", | 10:23 | نویسنده : سیامک |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سه میل