تاریخ : چهار شنبه 7 ارديبهشت 1391
بازدید : 1030
نویسنده : سیامک


* : حالا سر فرصت برات همه چیزو ، مفصل تعریف میکنم ، فقط اینو

 

 

بگو ، امروز ساعت چند ؟ کجا ؟ دلم واست یه ذره شده مهربونم ...

 

 

** : ( سکوت ) 

 

* : الو ... ستاره ... صدامو داری ؟ ... الو ..

لطفا ادامه را بزنید...



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان زندگی ستاره"بگو , امروز ساعت چند ؟"الو , , , ستاره"کله گنده های بازار"چک برگشتی"کتکم زد" ,
تاریخ : چهار شنبه 7 فروردين 1391
بازدید : 756
نویسنده : سیامک

 


زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛ تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: جوابهای تکان دهنده"زاهدی گوید"مرد فاسدی"فردا حال ما چه خواهد بود"مستی"چراغی در دست داشت ,
تاریخ : سه شنبه 4 فروردين 1391
بازدید : 930
نویسنده : سیامک

 مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار....

 ادامه



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: نوشته روی دیوار"مادر خسته از خرید برگشت"آشپزخانه"ماژیک"خط خطی کرد"تامی" گریه کرد"قلب بزرگ ,
تاریخ : یک شنبه 28 اسفند 1390
بازدید : 823
نویسنده : سیامک

داستان واقعی بسیار جالب ازیک معلم و دانش آموز.....

 

 

خیلی جالب و تاثیر گذار ( حتما بخوانید)



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان واقعی"داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز"خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان"پسر کوچکى"همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت"به درس و مشق او علاقه اى ندارد ,
تاریخ : دو شنبه 24 فروردين 1391
بازدید : 873
نویسنده : سیامک

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند. لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید....

ادامه را بزنید...

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: یک شب با زنی دیگر"همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم"مادرم"امشب را با هم باشیم"آن جمعه ,
تاریخ : پنج شنبه 17 آذر 1390
بازدید : 951
نویسنده : سیامک

تصميم قاطع مديريتي

روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.

جلو رفت و.....

 



:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: تحکایت یک تصمیم قاطع مدیریتی"چشمش به جواني افتاد"حقوق"او پيك پيتزا فروشي بود ,

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم محتوای مطالب این وبلاگ بر وفق مرادتون باشه.در بین موضوعات حرفهای دلم رو نیزآوردم که از زبان خودمه"نظر یادتون نره

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جلگه حیات و آدرس siyamak62.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com